سحنی خواهم گفت با تو ای اشک به یغما برده با تو ای مونس خاک با تو ای رفتن تو روح مر آزرده... -روزهاست- که تنم در دشت سکوت ناله کنان. مرثیه خوان در پی خاطره ها می گردد سخنی خواهم گفت از سکوت شب و من از غروب تو. گذرگاه حبوط... از وداع آخر تو با من... امشب. با تو... اشک را زمزمه خواهم کرد تا سحر... پس از آن خواهم رفت... پس از آن خواهم رفت به گذرگاه غروب به پس پرده هستی به سکوت...
شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟ چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟ خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای: خش خش برگ ها.............................. همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید: دوستت دارم.....................................
بر گرفته از کتاب دل داده به تاريکی
.چيزی شبيه پشيمانی
روزی سيد علی صالحي
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا چگونه با غرور خود مدارا میکنم هر شب تمام سایه را میکشم در روزن مهتاب حضورم را زچشم خلق حاشا میکنم هرشب دلم فریاد میخواهد ولی در گوشه ای تنها چه بی ازار با دیوار نجوا میکنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟ که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
اين روزها با غريبه ای که در من می خواند الفتی ندارم می خواهم به جای شعر نام تو را بنويسم تا دلم بنشيند و نگاهت کند کاش می شد زير بارانی که در دلم می بارد قدم می زدی تا من می نشستم و غزل چشمهايت را دوره می کردم
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. نتیجه داستان: |
About
دل من این پرنده ی صحرا آسمانش را در چشمان تو یافته است . آنها گهواره ی بامداد و ملکوت ستارگانند. ترانه های من در اعماق آنها گم شده است . بگذار در آن آسمان در بی کرانگی غمناک آن به پرواز درآیم ىگذار ابر های آن را بشکافم و در آفتاب آن بال بگشایم Archives5 شهريور 13926 مرداد 1392 2 مرداد 1392 2 خرداد 1392 7 ارديبهشت 1392 3 ارديبهشت 1392 1 ارديبهشت 1392 6 فروردين 1392 5 فروردين 1392 2 فروردين 1392 1 بهمن 1391 6 دی 1391 5 دی 1391 4 دی 1391 7 آذر 1391 4 آذر 1391 3 آذر 1391 6 آبان 1391 1 آبان 1391 4 مرداد 1391 3 مرداد 1391 6 تير 1391 5 تير 1391 4 تير 1391 3 تير 1391 2 تير 1391 1 تير 1391 7 خرداد 1391 6 خرداد 1391 4 خرداد 1391 3 خرداد 1391 AuthorsنادیاLinks
چــت روم آزاده(بدو بیا تووووو) تبادل لینک هوشمند Specificفال حافظجوک و اس ام اس قالب های نازترین LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی
کاربران آنلاين:
بازدیدها :
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
Alternative content |