میخواهم پرواز کنم

سحنی خواهم گفت 

با تو ای اشک به یغما برده

با تو ای مونس خاک

با تو ای رفتن تو روح مر آزرده...


-روزهاست-


که تنم در دشت سکوت

ناله کنان. مرثیه خوان


در پی خاطره ها می گردد


سخنی خواهم گفت

از سکوت شب و من

از غروب تو. گذرگاه حبوط...

از وداع آخر تو با من...


امشب. با تو...

اشک را زمزمه خواهم کرد تا سحر...


پس از آن خواهم رفت...


پس از آن خواهم رفت

به گذرگاه غروب

به پس پرده هستی

به سکوت...

+نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت12:20توسط نادیا | |

شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم

خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم

در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟

چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟

خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی

خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم

خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی

+نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت15:6توسط نادیا | |

  آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد

  رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای:

               خش خش برگ ها..............................

  همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:

              دوستت دارم.....................................

+نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت14:45توسط نادیا | |

 

دو رودخانه برمي دارم
مي گذارم توي ساك سفري ام
مي روم توي بيابان خدا
رهاي شان مي كنم مثل ماربخزند
بروند هركجا دل شان خواست.
بيابان را آباد مي كنم
برج مي سازم تويش به چه بلندي
مي روم روي پشت بام لم مي دهم
كبوترهايم راهوا مي كنم تا خورشيد.
گور پدر هرچه حسود
من كه از مال دنيا
همين دو رودخانه را دارم.

                                                         بر گرفته از کتاب دل داده به تاريکی

+نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت15:42توسط نادیا | |

 

وقتی تــو می خندی
 
                                 هـــــزاران بهار
 
سر بر می کشد
 
از دهان تاریک  پنجره ، از سر دیوار
 
و ایوان خانه
 
از عطر هزار دشت شب بو وشوق رقص  پروانه
 
لبریز می شود ،
 
                           وقتی تــو می خندی   
 
دلم بهار می شود                                    
 
و هر گوشه ی خانه
 
                                  ازشکوفه ی نگاه تــو                             
 
                                    سرشار می شود ،                                                         
 
وقتی تــو می خندی

+نوشته شده در یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:,ساعت12:47توسط نادیا | |

.چيزی شبيه پشيمانی
در سيم‌ها گذر می‌کند.
می‌گويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
يادت نمی‌آيد بگويی
(که قبل از آن اصرار)
من بی‌هوا دستت را گرفته بودم
و دستم حتی گرم بود.
يادت نمی‌آيد بگويی
يک سيب
همان روز به تو داده بودم.
می‌گويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
من هم که يادم مانده
حرف سيب و دست را
نمی‌زنم حتی.

+نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,ساعت23:8توسط نادیا | |

روزی
يک روزِ سردِ زمستانی
يکی از همان روزهای سوز و بلرزِ يتيم
پرنده‌ای خيس و خسته
از بالای بامِ خانه‌ها گذشت
آمد، رفت
رفت روبه‌رویِ دريچه‌ی بی‌گلدانِ اتاقِ تو نشست.


تو نبودی
همسايه‌ها می‌گفتند رفته‌ای راهی دور
خبر از شفای حضرتِ حوصله بياوری.


پرنده داشت
به شيشه‌ی مِه‌گرفته‌ی بی‌تماشای تو
نُک می‌زد
انگار بو بُرده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری که تو زيرِ بالشِ خود نهان کرده‌ای
رازِ کدام کليدِ گُم‌شده را نوشته‌اند.


و ما هيچ نمی‌دانستيم
تا شبی ديگر
که کودکانِ کوچه خبر آوردند
پرنده‌ای که به سايه‌سارِ هُدهُد مُرده می‌مانست
آمده، افتاده پای آخرين صنوبر پير
زنده‌است هنوز
هنوز دارد مثل ما آدميان انگار
می‌خواهد چيزی بگويد
چيزی شبيه رازِ همان کليدِ گُم شده
که گفته‌اند پنهانی‌ترين شفای همين قفلِ کهنه است.

 

                                           سيد علی صالحي

+نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,ساعت22:47توسط نادیا | |

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا

چگونه با غرور خود مدارا میکنم هر شب

تمام سایه را میکشم در روزن مهتاب

حضورم را زچشم خلق حاشا میکنم هرشب

دلم فریاد میخواهد ولی در گوشه ای تنها

چه بی ازار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

+نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,ساعت22:26توسط نادیا | |

 

اين روزها

       با غريبه ای که در من می خواند

       الفتی ندارم

       می خواهم

       به جای شعر

       نام تو را بنويسم

       تا دلم

       بنشيند

       و نگاهت کند  

                                           کاش می شد

       زير بارانی که در دلم می بارد

       قدم می زدی

       تا من می نشستم

       و غزل چشمهايت را

       دوره می کردم 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,ساعت22:18توسط نادیا | |

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.                                             

               
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

+نوشته شده در چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:,ساعت13:30توسط نادیا | |

صفحه قبل 1 ... 42 43 44 45 46 ... 55 صفحه بعد