میخواهم پرواز کنم

به کجا می نگری!؟
زندگی ثانیه ایست!
وسعت ثانیه را می فهمی!؟
هیچکس تنها نیست…!
ما خدا را داریم… می شود با یادش همچو نسیم، بال در بال پرستو، بوسه بر قلب شقایق ها زد و زیبا زیست…!! بله اینجوریاست…ما هم خدایی داریم بالاخره…

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:19توسط نادیا | |

باغبانی پیرم که به غیر از گلها
از همه دلگیرم ، کوله ام غرقه غم است ،
آدم خوب کم است ،
عده بی‌ خبرند ،
عده کور و کرند ،
و گروهی پکرند ،
دلم از این همه بد می‌گیرد ،
و چه خوب ،
آدمی‌ … میمیرد…

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:16توسط نادیا | |

باز باران
این بار اما بی ترانه
سرد و خاموش
… … یاد تورا از خیالم می برد
از ذهنم پاک می کند خاطره هاتو
ای کاش میشد
چتری شوم بر سر
خاطره هامون…

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:15توسط نادیا | |

از چشم تو چون اشک سفر کردم و رفتم

افسانه هجران تو سر کردم و رفتم

در شام غم انگیز وداع از صدف چشم

دامان تو را غرق گنه کردم و رفتم

چون باد بر آشفتم و گلهای چمن را

در رخت زیر و رو کردم و رفتم

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:11توسط نادیا | |

عکس رمانتیک

حسرت

از من رمیده ئی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ئی ز عشق که خواندی به گوش او

در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته ئی و مرا برده ئی ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت11:53توسط نادیا | |

قطره


قطره ، دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا
می گفت:” از قطره تا دریا راهی است طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری.
هر قطره را لیاقت دریا نیست.”
 قطره عبور کرد و گذشت.
                  قطره پشت سر گذاشت.
                                 قطره ایستاد و منجمد شد.
                                                   قطره روان شد و راه افتاد.
                                                             قطره از دست داد و به آسمان رفت.
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
 تا روزی که خدا گفت: ” امروز روز توست.روز دریا شدن.” خدا قطره را به دریا رساند.
 قطره طعم دریا را چشید…طعم دریا شدن را.اما… روزی قطره به خدا گفت: ” از دریا
بزرگ تر هم هست؟”خدا گفت: “هست.” قطره گفت: “پس من آن را
 می خواهم.بزرگ ترین را. بی نهایت را.” خدا قطره را برداشت و در قلب آدم
گذاشت و گفت:” اینجا بی نهایت است.” آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت
 تا عشق را درون آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد.
 و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت:
                           “حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است!”

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت11:50توسط نادیا | |

 

ای کاش کودک بودم

ای کاش کودک بودم ،تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود. ای کاش کودک بودم ، تا از ته دل می خندیدم، نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم. ای کاش کودک بودم ، تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو، همه چیز را فراموش می کردم

 

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت11:33توسط نادیا | |