با باران غریبه نیستیم با دریا هم من از شب حرف می زنم _هوا تاریک می شود تو چشمک می زنی هزاران ستاره از چشمت می افتد ما این دنیا را همینجوری ساختیم و کودکانه در این شعر خانه کردیم حالا بگذار باران ببارد کاری هم به این دریا نداشته باش این دریا هر روز از چشمان من می گذرد
حالا سالهاست که میگويند
وشایسته این نیست که باران ببارد و در پیشوازش دل ِ من نباشد و شایسته این نیست که در کَرتهای محبت دلم را به دامن نریزم دلم را نپاشم چرا خواب باشم ؟ ببخشای بر من ، اگر بر فراز صنوبر تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم ببخشای بر من ، اگر زخم ِ بال ِ کبوتر به کتفم نرویید * چرا خواب باشم ؟ عبور ِ کدامین افق - وسعت انتظار مرا مژده آورد ؟ و هنگامۀ عشق را از دلم من خبر داد ؟ کجا بودم ای عشق ؟ چرا چتر بر سر گرفتم ؟ چرا ریشه های عطشناک ِ احساس ِ خود را به باران نگفتم ؟ چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم ؟ * ببخشای ای عشق ببخشای بر من ، اگر ارغوان را نفهمیده چیدم اگر روی لبخند ِیک بوته آتش گشودم اگر سنگ را دیدم ، اما در آیین ِ احساس ِ آواز ِ گنجشک نَفَسهای سبزینه را حس نکردم اگر ماشه را دیدم ، اما هراس ِ نگاه ِ نَفَسگیر ِ آهو به چشمم نیامد * ببخشای بر من ، که هرگز ندیدم نگاه ِ نسیمی مرا بشکفاند و شعر ِ شگرف ِ شهابی به اوجم کشاند و هرگز نَرَفتم که خود را به دریا بگویم و از باور ِ ریشه مهربانی برویم * کجا بودم ای عشق ؟ چرا روشنی را ندیدم ؟ چرا روشنی بود و من لال بودم ؟ چرا تاول ِ دست ِ یک کودک ِ روستایی دلم را نلرزاند ؟ چرا کوچۀ رنج ِ سرشار ِ یک شهر در شعر من بیطرف ماند ؟ چرا شعر من ، بیل بر دوش یک صبح ِ میدان و یک انتظار ِ عبث را نفهمید؟ چرا در شب ِ یک حضور و حماسه - که مَردی به اندازۀ آسمان گسترش یافت دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟ و چشم ِ زنی را که در حجلۀ هِق هِقی تلخ - جوشید و پیوست با خون ِ خورشید؟ * ببخشای ای عشق ببخشای بر من ، اگر ریشه در خویش بستم و ماندم و خود را شکستم و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن - باور زندگی را بفهمم و هرگز نرفتم که یک حجله برپا کنم - - بر سر کوچۀ زندگانی و در قاب خورشید بنشانم عکس دلم را * تو را دیدم ای عشق و دیگر زمین ، آسمانی است و شایسته این نیست که در بُهت ِ بیهودگیها بمانم * تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز ِ خود را نگاه تو کافی است من آموختم ریشۀ رویش باغها را و باران ِ خورشیدها را
یوسف عزیز....... برای ما خوابی ببین که جهان بدون رویا میمیرد. یوسف! ما خواب ستاره نمیبینیم... خوابهای ما پر از گاوهای لاغر است و خوشههای خشک. پر از مردمانی که نان بر سر نهادهاند و مرغان از آن میخورند... یوسف! ما تعبیر خوابهایمان را نمیدانیم. ما چیزی نمیکاریم. و فردا که برادرانمان برگردند ماییم و شرمساری و دستهای خالی. ماییم قحط سال وفاداری. یوسف! تو نیستی تا راه را نشانمان بدهی. ما میرویم و در پس هر گامی چاهی است. دنیا پر از دروغ و پیرهن پاره خونآلود است. یوسف! قرن هاست که به چاه افتاده ایم و سالیانیست که کاروانیان به بهایی اندک ما را خریدهاند.. یوسف! به ما بگو که چگونه عزیز شویم. یوسف! دیریست که زلیخا فریبمان میدهد. دیریست که پیرهنمان را میدرد و ما هرگز نگفتهایم. زندان دوست داشتنیتر است از آنچه مرا بدان میخوانند. یوسف! یعقوب منتظر است. پیرهن ما. اما بوی عشق نمیدهد. یوسف! برای ما خوابی ببین. جهان بدون رویا میمیرد. رویای گاوهای فربه و خوشههای سبز. رویایِ ستارهای که سجده میکند...
نه دیگر این اتاق کوچک راضی ام می کند نه پنجره ای که یک وجب بیشتر آسمان ندارد جاده ها هم که فقط به شهرها می رسند برای سکوت ِ ماه چمدانی هم که ندارم بگویید پرنده یی بود که پرواز را جا گذاشت و رفت
چقدر آینه تاریکست ،چقدر گم شده بودم ،چقدر بی حاصل ،چقدر باور باران مرا نباریده است ،چقدر دور شدم از اشاره خورشید ،چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است من از کدام جهت رو به نیستی رفتم؟ کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟ کجا شکفتنِ دل آخرین نفس را زد؟ ،چراغ در کف من بود چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟ چگونه هیچ نگفتم؟ چگونه تن دادم؟ !چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست !و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد ،چقدر بیگانه است ،چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است چگونه دل بستم؟ چگونه هیچ نگفتم؟ چگونه پیوستم
حال مرا می پرسی...
میدود مترسک...... ...........تا بی نشان ترین افق آرزوهای بی نشان.... ...............تارو پود سرد نیستی را.......... .............................. در دخمه های بی کسی... ....و میفهمد.......... ................... شب را ....... .......................به خوبی مرد شبگرد پس کوچه های تنهایی... ...و میداند مترسک ....... .........که دیگر نخواهد شنید.. ...................ملودی غمگسار عشق را.... ..................................از نی لبک کودک نوپای سرنوشت.... ...و نمیدانست.......... ......... روزی شاید.......... ............تصنیف زیبای دل ارامی........ .............................دل کاهیش را به آهی تلخ بر آرد.... ....مترسک نمیدانست...... ...که نمیداند..... ............مترسک هیچ نمی داند...... اما این را خوب میداند ...... ................که چقدر دلبسته ی ........ ..............................آن شقایق داغدیده ای است ......... ................................................که در مزرعه ی دلش روییده.... ..گرچه سالهاست ...... ..........در انتظار دست نوازشگر مترسک ......... ........................................گل وجودش به داغ نشسته........ ..افسوس....... ...........او هم نمیداند ....... ..............................دستهای خشکیده مترسک ........... .............................................تنها.......... .........................................تکیه گاه پرندگان شباویز مهاجر است...
هرکسی گمشده ای دارد، و خدا گمشده ای داشت. هرکسی دوتاست، و خدا یکی بود. و یکی چگونه می توانست باشد؟ هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست، و خدا کسی که احساسش کند، نداشت. عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند. خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند. و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد. و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد. و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند. و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور، امّا کسی نداشت. و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند. زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید. کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند. و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت. و باران ها و باران ها و باران ها. “در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“. و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود. و با نبودن چگونه توانستن بود؟ و خدا بود و با او اعدام بود. و عدم گوش نداشت. حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم. و حرف هایی هست برای نگفتن، حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد. حرف های بی قرار و طاقت فرس که همچون زبانه های بی تاب آتشند. کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند. اینان در جستجوی مخاطب خویشند. اگر یافتند آرام می گیرند و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند. و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت. درونش از آن ها سرشار بود. و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟ و خدا بود و عدم. جز خدا هیچ نبود. در نبودن، نتوانستن بود. با نبودن، نتوان بودن. و خدا تنها بود. هرکسی گمشده ای دارد. و خدا گمشده ای داشت. دکتر علی شریعتی
شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم، وقتی دیدم که نبود... چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال، و چشمه که خشکید، تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش، و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را، و من در نگاه تو، و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا و این زندگی من است. |
About
دل من این پرنده ی صحرا آسمانش را در چشمان تو یافته است . آنها گهواره ی بامداد و ملکوت ستارگانند. ترانه های من در اعماق آنها گم شده است . بگذار در آن آسمان در بی کرانگی غمناک آن به پرواز درآیم ىگذار ابر های آن را بشکافم و در آفتاب آن بال بگشایم Archives5 شهريور 13926 مرداد 1392 2 مرداد 1392 2 خرداد 1392 7 ارديبهشت 1392 3 ارديبهشت 1392 1 ارديبهشت 1392 6 فروردين 1392 5 فروردين 1392 2 فروردين 1392 1 بهمن 1391 6 دی 1391 5 دی 1391 4 دی 1391 7 آذر 1391 4 آذر 1391 3 آذر 1391 6 آبان 1391 1 آبان 1391 4 مرداد 1391 3 مرداد 1391 6 تير 1391 5 تير 1391 4 تير 1391 3 تير 1391 2 تير 1391 1 تير 1391 7 خرداد 1391 6 خرداد 1391 4 خرداد 1391 3 خرداد 1391 AuthorsنادیاLinks
چــت روم آزاده(بدو بیا تووووو) تبادل لینک هوشمند Specificفال حافظجوک و اس ام اس قالب های نازترین LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی
کاربران آنلاين:
بازدیدها :
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
Alternative content |