میخواهم پرواز کنم

لحظه ای با من باش

 

 

لحظه ای با من باش

 

تا به باغ چشم تو

 

پنجره ای باز کنم…

 

از تو شعر و قصه و ترانه ای ساز کنم…

 

شعری هم صدای بارون…

 

رنگ سبز جنگل و آبی دریا

 

قصه ای به رنگ و عطر قصه‌های عشق عاشقای دنیا…

 

از یه لحظه تا همیشه

 

میشه از تو پر گرفت تا اوج ابرا…

 

کوچه پس کوچه ی شهر رو

 

با خیالت پرسه زد تا مرز فردا…

 

لحظه ای با من باش

لحظه ای با من باش…

+نوشته شده در جمعه 30 تير 1391برچسب:,ساعت10:54توسط نادیا | |

نه!!!

تو دروغگو نيستـ‍ے

من حواسم پرت است!

گفته بودے دوسم دارے بـ‍ے اندازه...

خوب كه فكر ميكنم

تازه ميفهمم كه

"بـ‍ے اندازه" يعني چه!!!

 

+نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت1:25توسط نادیا | |

تعهد من بیمار است و من به بیماری اندوه معتاد شده ام
چراغ دیگر روشن نیست
و من از ارتفاع به ارتفاع
و از عمق به عمق
هجرت می کنم
جایی برای کشتن تاریکی نمی یابم
و باید ناگزیر از این خلوت صداها به ازدحام فریادهای بی بدیل هجرت کنم
جای چند قطره اشک خالص بر روی گونه هایم خالی است
و من از خودم شرمگین نمی شوم
هنوز هم برای دوست داشتن وقت است
اگر اراده چیز خوبی باشد

همیشه این فاصله است که طاقت می آفریند
همیشه این جاده است که نگاه را به خویش وا می دارد
و در ابتدا همیشه جای پایی برای جستجو نخواهد بود
و این منم درابتدایی سخت و این دست های منجمد صحرایی
و گناهان که در من آفریده خواهند شد
و کفر در رگی خونی و آبی ترین احساس
و رگ های جاری مهتاب
و نهایت ذرات غلیظ بیداری از نفس مشخص آفتاب و این شب تاریک افسونگر
و من با گلایه ای از یک دیوار و سفیدی جاری شده در لا به لای اوهام تلخ یک چایی
و صندلی که بر روی کف خانه نشسته است و رویش ترازوی نومیدی در برابر ایستگاه
چشم ها و رفتن و رفتن و رفتن و رفتن
و قطاری که به سرعت از این جا دور می شود و در این جا هیچ زمانی اینقدر
تهی از اندیشه نبوده است
و مردمان همیشه اینقدر کودن نیستند
من بیدار نخواهم بود وقتی که زمین می زاید
من نمی توانم درک کنم سخن روشن ترین آفتاب را
چون از این همه تاریکی دیگر چگونه می شود به چشم های هوشیار ایمان داشت؟

اینجا همه جیز در حال فرسوده شدن است
حتی فرش های کهنه ای که در گوشه ی انباری پهن است
لذت و شهوت در حال فرسوده گی است
و هیچ گاه نمی شود به رویش دل بست
این جا مکانی برای سکوت است
و به حجم اشکی که در حال شکل گیری است
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
ایمان بیاوریم به نهایت تاریک ترین خواهش
و به رویش فصلی سرد در حالیکه زمین از بهانه ی بارور شدن تهی می گردد
و زمستان فصلی برای دل کندن است...فصلی برای رویش نومیدی و حجمی خاموش

+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت23:33توسط نادیا | |

وقتی نگاهت غمگین است قطره های پشت شیشه هم بغض می کنند…………نگاهت بی آواز است حتی باران هم شوقی برای بارش ندارد……..وقتی لبخندت ماتمکده ی چشم های بارانی ات می شود چکاوک حتی در باران هم می میرد……………وقتی نگاه زیبایت بی باران است دیگر آمدن بهار هم بهانه ای می شود برای فصل ها…………مگر میشود غریب باران غم نگاهت را ت…حمل کند و آن را به تنهایی به دوش بکشد؟ وقتی صدای نگاهت دیگر مرا صدا نمی کند………..دیگر هیچ بهانه ای برای لبخند نگاه من نیست………………بگذار حداقل غم غمگینی نگاه تو را به دوش باران بکشم……….می دانم نمی خواهی ولی بگذار سهیم غمگینی نگاهت باشم……………صدای نگاهم که برای غم چشمانت می گرید پیشکش نداشتن من در دل بی انتهایت…………….

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

+نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت1:7توسط نادیا | |

تو را آرزو نخواهم کرد هیچ وقت !

تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که

با پای خود بیایی ، با دل خود ، نه با آرزوی من ! ...

 

+نوشته شده در شنبه 16 تير 1391برچسب:,ساعت23:59توسط نادیا | |

ای آخرین بهانه در گریه شبانه


غلطیده همچو شبنم در بستر ترانه

تو رمز عشق نابی در بتن هر جوانه

ای در نگاه گرمت فریاد عاشقانه

می خواهمت میخواهمت زهری اگر دردی اگر

سر تا بپا در آتشم کوه یخی سردی اگر

می خواهمت میخواهمت زهری اگر دردی اگر

سر تا بپا در آتشم کوه یخی سردی اگر

ای خود پرست مغلوب تندیس عشق من باش

ای با من و زمن دور خورشید شب شکن باش

بگذار تا که از عشق با تو نفس بگیرم

یا آنکه پیش چشمات از عشق تو بمیرم

می خواهمت میخواهمت زهری اگر دردی اگر

سر تا بپا در آتشم کوه یخی سردی اگر

می خواهمت میخواهمت زهری اگر دردی اگر

سر تا بپا در آتشم کوه یخی سردی اگر

تو آینه نگاهت تصویر عشقت بگذار

شاید مرا ببینی در قاب روی دیوار

بگذار تا که از عشق با تو نفس بگیرم

یا آنکه پیش چشمات از عشق تو بمیرم

می خواهمت میخواهمت زهری اگر دردی اگر

سر تا بپا در آتشم کوه یخی سردی اگر

می خواهمت میخواهمت زهری اگر دردی اگر

سر تا بپا در آتشم کوه یخی سردی اگر

+نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت23:6توسط نادیا | |

حوصله ات که سر می رود

 
با دلم بازی نکن

 
من در بی حوصله گی هایم

با تو زندگی کرده ام

+نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت23:5توسط نادیا | |

 

 

 

تو دریایی و من موجی اسیرم

 

که می خواهم در آغوشت بمیرم

 

بیا دریای من آغوش بر کش

نمی خواهم جدا از تو بمیرم

+نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت23:14توسط نادیا | |

 

 

 

وقتی از غربت ایام دلـــــم میگیرد

 

مرغ امید من از شدت غم میمیرد

 

دل به رویای خوش خاطره ها میبندم

بازهم خاطر تو دســت مرا میگیرد

+نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت23:12توسط نادیا | |

 

در امتداد روزهاي بي تو بودن

 

خيره به افق مانده‌ام ...

 

سرخي غروب از گرمي نگاه توست

 

سرماي پاييز از سردي دل من ...

 

و آسمان را خيال باريدن نيست!

 

ديرزماني است كه دلم در حسرت باران بي‌طاقت گشته...

 

كاش امشب آسمان مي‌باريد!

 

كاش باران بر لب پنجره‌ي احساسم مي‌نشست!

 

كاش باران لحظه‌هاي دتنگي‌ام را پر مي‌كرد!

كاش باران واژگان تنهايي‌ام را خيس مي‌كرد!

افسوس!!  

باران هم دورتر از تو رفته است

friends with phrases

+نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت13:48توسط نادیا | |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 55 صفحه بعد