رفتن

میخواهم پرواز کنم

تعهد من بیمار است و من به بیماری اندوه معتاد شده ام
چراغ دیگر روشن نیست
و من از ارتفاع به ارتفاع
و از عمق به عمق
هجرت می کنم
جایی برای کشتن تاریکی نمی یابم
و باید ناگزیر از این خلوت صداها به ازدحام فریادهای بی بدیل هجرت کنم
جای چند قطره اشک خالص بر روی گونه هایم خالی است
و من از خودم شرمگین نمی شوم
هنوز هم برای دوست داشتن وقت است
اگر اراده چیز خوبی باشد

همیشه این فاصله است که طاقت می آفریند
همیشه این جاده است که نگاه را به خویش وا می دارد
و در ابتدا همیشه جای پایی برای جستجو نخواهد بود
و این منم درابتدایی سخت و این دست های منجمد صحرایی
و گناهان که در من آفریده خواهند شد
و کفر در رگی خونی و آبی ترین احساس
و رگ های جاری مهتاب
و نهایت ذرات غلیظ بیداری از نفس مشخص آفتاب و این شب تاریک افسونگر
و من با گلایه ای از یک دیوار و سفیدی جاری شده در لا به لای اوهام تلخ یک چایی
و صندلی که بر روی کف خانه نشسته است و رویش ترازوی نومیدی در برابر ایستگاه
چشم ها و رفتن و رفتن و رفتن و رفتن
و قطاری که به سرعت از این جا دور می شود و در این جا هیچ زمانی اینقدر
تهی از اندیشه نبوده است
و مردمان همیشه اینقدر کودن نیستند
من بیدار نخواهم بود وقتی که زمین می زاید
من نمی توانم درک کنم سخن روشن ترین آفتاب را
چون از این همه تاریکی دیگر چگونه می شود به چشم های هوشیار ایمان داشت؟

اینجا همه جیز در حال فرسوده شدن است
حتی فرش های کهنه ای که در گوشه ی انباری پهن است
لذت و شهوت در حال فرسوده گی است
و هیچ گاه نمی شود به رویش دل بست
این جا مکانی برای سکوت است
و به حجم اشکی که در حال شکل گیری است
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
ایمان بیاوریم به نهایت تاریک ترین خواهش
و به رویش فصلی سرد در حالیکه زمین از بهانه ی بارور شدن تهی می گردد
و زمستان فصلی برای دل کندن است...فصلی برای رویش نومیدی و حجمی خاموش



+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت23:33توسط نادیا | |