قطره

میخواهم پرواز کنم

قطره


قطره ، دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا
می گفت:” از قطره تا دریا راهی است طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری.
هر قطره را لیاقت دریا نیست.”
 قطره عبور کرد و گذشت.
                  قطره پشت سر گذاشت.
                                 قطره ایستاد و منجمد شد.
                                                   قطره روان شد و راه افتاد.
                                                             قطره از دست داد و به آسمان رفت.
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
 تا روزی که خدا گفت: ” امروز روز توست.روز دریا شدن.” خدا قطره را به دریا رساند.
 قطره طعم دریا را چشید…طعم دریا شدن را.اما… روزی قطره به خدا گفت: ” از دریا
بزرگ تر هم هست؟”خدا گفت: “هست.” قطره گفت: “پس من آن را
 می خواهم.بزرگ ترین را. بی نهایت را.” خدا قطره را برداشت و در قلب آدم
گذاشت و گفت:” اینجا بی نهایت است.” آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت
 تا عشق را درون آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد.
 و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت:
                           “حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است!”



+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت11:50توسط نادیا | |