میخواهم پرواز کنم

آنگاه که خورشید می‌دمد و مهتاب را پس‌می‌زند

من زلف شعرهایم را

چون بارانی از شیشه و زلنگازلنگ النگوی دخترکی فریبا می‌کنم

آنگاه که قلم موی دست نقاشی

نوید بهار را بر بوم رنگین می‌آورد

من گردنبندی از کلام می‌شوم و

چهره‌ی پژمرده‌ام را به‌دست درختی از برگ می‌سپارم.

آنگاه من  

گردنبندی از شعر را

در گردن باد می‌اندازم

و جنگ ظلمت پایان می‌پذیرد.

 

این منم

درختی بالابلند

با خزان یکی می‌شوم و

کابوس غم را جا می‌گذارم و

 شب دیجور ناوقت را،

به آسمان خوش‌رنگ فردا نوید می‌دهم.

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت15:36توسط نادیا | |

در تو می‌آیم

در تو می‌بارم

در تو می‌بینم

در تو خشمگین می‌شوم

در تو می‌نویسم

در تو می‌روم

و در تو گم می‌شوم.

 

تنها تو هستی و برف

تنها تو هستی و من

تنها من هستم و سرانجام کار

تنها ماهستیم و مرگ.

 

به سوی تو می‌آیم

به همراه نخستین بارش برف

همراه با آغاز اولین سوز و سرمای پیری

هنگامی که می‌آیم

در من می‌تند دل‌تنگی

هنگامی که می‌آیم

اندیشه‌ای زلال تر از مرگ

به سراغم می‌آید و

به وسوسه‌ام می‌اندازد

و با نجوایی

نامت را فاش می‌کند.

 

ترا در قلبم نگاه می‌دارم

ترا در چشمم پنهان می‌کنم

در کف دستم عریان

 و با چشمه‌ی آفتاب می‌شویمت

در جمله‌ای می‌گذارمت که نهادش پرواز است و گزاره‌اش پرواز

در زبانی می‌گذارمت که آغازش عشق است و سرانجامش عشق

نامت را با حروف برجسته بر روی هواپیمای کاغذی مشق می‌کنم

کمی از آن برای هدهد

لک لک

فیل

مورچگان و همه‌ی آن چیزهای خرد زیبا.

 

در گلبرگ شقایقی می‌پیچمت

از گوشه‌ی کتابی می‌نگرمت

به زیر بال کفش‌دوزکی می‌نهمت

و در گلدانی از اشک

در یک غروب به دریا می‌سپارمت.

 

تمام آنها همچو هم‌اند

حرف‌هاشان یک حرف

سیماشان یک سیما

سفرهاشان

عشق‌هاشان

جنگ‌هاشان

مرگ‌هاشان

باران‌هاشان

شعرهاشان

و وطن‌هاشان یک وطن.

 

تو خاص‌ترین سخنی

خاص‌ترین سیما

سفر

عشق

جنگ

مرگ

باران

شعر

وطن.

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت15:18توسط نادیا | |

در چشم تو - آغاز بهار است

در چشم من – چلّه‌ي زمستان

در کام تو - خوشي لبريز است

در کام من - غم زانو زده

نيمي از من با تو

چون خاكستري سرد و مرده 

نيمي ديگر

به پاس عشقي ديگر شعله گرفته

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت15:17توسط نادیا | |

اي مهربانتر از برگ، در بوسه‌هاي باران!
بيداري ستاره، در چشم جويباران!

آيينة نگاهت، پيوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت، صبح ستاره‌باران

بازآ كه در هوايت، خاموشي جنونم،
فريادها برانگيخت از سنگ كوهساران

اي جويبار جاري! زين سايه برگ مگريز
كاينگونه فرصت از كف، دادند بي‌شماران.

گفتي: « به روزگاران مهري نشسته...» گفتم:
بيرون نمي‌توان كرد « حتي » به روزگاران

بيگانگي زحد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان، سر خيل شرمساران

پيش از من و تو بسيار، بودند و نقش بستند
ديوار زندگي را زينگونه يادگاران

وين نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقي‌ست آواز باد و باران


 

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت14:42توسط نادیا | |


تو مثل منی برف

راه می‌روی و آب می‌شوی.

 

با علمی لدّنی

پنبه بر جراحت سال می‌گذاری

می‌بینم اسفند را عصازنان

به سوی بهار می‌رود.

 

تو مثل منی برف

آتش را روشن می‌کنی

تا در هرمش بمیری

یاس‌های تابستانی ادای تو را در می‌آورند

پروانه‌ها که تو را ندیدند

عاشق او می‌شوند

نکند سرنوشت مرا جائی دیده‌ئی برف.

 

ببین زمین به چه روزی درآمد

تو کرک بال ملائکی

طوری بنشین که زمین چند روزی به شکل اول خود در آید.

 

کاش می‌توانستی تابستان‌ها بباری

تا با تن‌پوشی از برف

برابر خورشید عشوه‌ها می‌کردیم.

 

حس می‌کنم که لشکری از بهشتید

می‌آئید آدم و حوا را به خانه‌ی اول عودت دهید

لشکری از آب

بر ما که نواده‌ی آتشیم

حاشا حاشا

من که ندیده‌ام بشود کاری کرد.

 

به شادی مردم اعتماد مکن برف

تا می‌باری نعمتی

چون بنشینی به لعنت‌شان دچاری.

 

چیزی در سکوت می‌نویسی

همه‌مان را گرفتار حکمت خود می‌کنی

ما که سفید‌خوانی‌های تو را خوب می‌شناسیم.

 

تو چقدر ساده‌ئی که بر همه یکسان می‌باری

تو چقدر ساده‌ئی که سرنوشت بهار را روی درخت‌ها

                                                     می‌نویسی

که شتک‌ها هم می‌خوانند.

 

آخر ببین چه جهان بدی شد

آفتاب را

داور تو قرار داده‌اند

و تو با پائی لرزان به زمین می‌نشینی

پیداست که می‌شکنی برف.

 

تا قَدرت را بدانند

با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ

فکر می‌کنم سرنوشت مرا جائی دیده‌ئی برف.

آب شو

آب شو! موسیقی منجمد!‌

و بیا و ببین

رنج را تو کشیدی

به نام بهار

تمام می‌شود.

 

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت14:30توسط نادیا | |

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد



خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ، اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری

+نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:,ساعت23:29توسط نادیا | |

آخه چطور دلم میاد چشماتو گریون ببینم

میرم ولی اینو بدون،چشم انتظارت میشینم

 

میرم ولی گریه نکن نزار از عشقت بمیرم

شاید تو اوج بی کسی با عکسات آروم بگیرم

 

میرم ولی بدون یکی خیلی تورو دوست داره

یکی که از دوری تو سر به بیابون میزاره ه ه ه ه

+نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:,ساعت19:11توسط نادیا | |

یه شب مهتاب ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره کوچه به کوچه
باغ انگوری باغ آلوچه،
دره به دره صحرا به صحرا،
اون جا که شبا پشت بیشه‌ها
یه پری می‌آد ترسون و لرزون
پاشو می‌ذاره تو آب چشمه
شونه‌می‌کنه موی پریشون...
*
یه شب مهتاب ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره ته اون دره
اون‌جا که شبا یکه و تنها
تک‌درخت بید شاد و پرامید
می‌کنه به ناز دس‌شو دراز
که یه ستاره بچکه مث
یه چیکه بارون به جای میوه‌ش
سر یه شاخه‌ش بشه آویزون...
*
یه شب مهتاب ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره از توی زندون
مث شب‌پره با خودش بیرون،
می‌بره اون‌جا که شب سیا
تا دم سحر شهیدای شهر
با فانوس خون جار می‌کشن
تو خیابونا سر میدونا:
عمو یادگار! مرد کینه‌دار!
مستی یا هش‌یار
خوابی یا بیدار؟
 

+نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:,ساعت18:10توسط نادیا | |

هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده ؟

 

 

 

تموم روز و کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی میشیم که چیزی نداریم ، شمارو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید :

 

 

 

 

1-  قیمت یه روز بارونی چنده؟

 

2-  یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری؟

 

3-  حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی؟

 

4-  پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟

 

5-  اگه نصف روز هم بشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده در اومده نگاه کنی بوته اش ازت پول نمی گیره.

 

چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می کنی؟ می ترسی برقش بگیرت، نه، اون می خواد ابهتشو نشون بده. آخه بعضی وقت ها یادمون میره چرا بارون می یاد. این جوری فقط می خواد بگه منم هستم، فراموش نکن که همین بارون که کلافت می کنه که میگی : اه چه بی موقع شروع شد، کاش چتر داشتم .

بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه. هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟ شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشو روی سرما گریه می کنه؟ اونقدر که دیگه برای خودش چیزی نمی مونه و نابود میشه .

هیچ وقت از ابرها تشکر کردی؟

هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه و به موجودات می بخشه، ماهانه می گیره یا قراردادی کار می کنه ؟

 

چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می شه؟ بابت این کارش چقدر حقوق می گیره؟ چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی یاد؟ چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم؟

 

تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟

 

قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی . قیمت بلیتش دل تومنه .

 

خودت رو به آب و آتیش می زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمی شه، بلکه پررنگ تر هم میشن، لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی که چون خاک روشو، شبنم صبح پاک می کنه و می بره.

 

تو که قیمت همه چیز و با پول می سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی قیمت یه دست سالم چنده؟ یه چشم سالم چنده؟ چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟ خیلی خنده داره نه؟ و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه؟

 

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه می گیری؟ چی خیال کردی؟ پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی! اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری، اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.

 

اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟ قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟ چقدر باید بابت مکالمه روزانمون با خدا پول بدیم ؟ یا این که چقدر بدیم تا بابت یک کاستی که از صدای بلبل ضبط کردیم تحت پیگردقانونی قرار نگیریم، اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا وول می خوری .

+نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:,ساعت1:56توسط نادیا | |

نمیدونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو

نمیدونم چرا قسمت می کنم روز های خوب زندگیمو

چرا اول قصه همه دوستم می دارن

وسط قصه می شه سر به سر من میذارن

تا می خواد قصه تموم شه ......... همه تنهام می ذارن

میتونم مثل همه دورنگ باشم ..........دل نبازم

میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم

تا با یک نیش زبون .......بترکه و خراب بشه

تا بیان جمش کنن

حباب دل سراب بشه .....

می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

می تونم پشت دلها قایم بشم .....کمین کنم

ولی با این همه حرفها باز منم مثل اونام

یه دروغ گو می شم ......همیشه ورد زبونام

یه نفر پیدا بشه به من بگه چکار کنم

با چه تیری اونی که دوستش دارم شکار کنم

من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره

توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره .......؟؟؟؟؟؟

+نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:,ساعت1:32توسط نادیا | |

صفحه قبل 1 ... 49 50 51 52 53 ... 55 صفحه بعد